ترجمه اش کن دیگه!

-          داری چی می خونی؟

-          The basic concepts of quantum mechanics

-          یعنی چی؟

-          یعنی مفاهیم پایه مکانیک کوانتومی.

-          خُب، فارسی ش رو بگو ببینم چی می شه!!

(از مکالمات یک کودک، با یک فیزیکی!)

 

"می روم از شهر تو،

 آخر دگر عشقی نمانده

یاد تو، چون یادگار،

 زخمی به قلب من نشانده

گم شدن در عشق بیهوده ی تو دیوانگی بود؛

ای دل تنها ندیدی دشمن تو خانگی بود؟

عمری من، شب زنده دارِ قصّهِ عشقِ تو بودم

صد ترانه عاشقانه از تو و عشقت سرودم

بعد از این ای بی وفا، عمر وفای من گذشته

قصر رویاهای من، در سینه ام ویرانه گشته

می گذارم پشت سر، افسانه ات را

ای غریبه

آن نگاه عاشقانه در دو چشم تو فریب ه

می روم از روزگارت

 چون، گذشته ها گذشته

دست سرنوشت، سر انجامی دگر بر ما نوشته

می روم از شهر تو،

آخر دگر عشقی نمانده! "

تبلیغات این چنینی، آن چنانی!

-          سلام خانومم، صبحتون به خیرو عیدتون مبارک.

-          سلام. ممنونم.

-           از شرکت (نمی دونم چی چی ) مزاحمتون می شم. شماره شما در قرعه کشی شرکت ما، به مناسبت عید سعید فطر، برنده شده! شما از اینترنت استفاده دارید؟

-          نه خیر!

-          ممنونم! ببخشید که مزاحم شدم! خداحافظ.

-          خداحافظ.

 

تا جایی که یادم می آد قبلاً ها فقط تماس می گرفتند و شبکه شون رو تبلیغ می کردند، اون وقت ها تو قرعه کشی برنده نمی شدیم! شاید هم شیوه جدید بازاریابی این روزها این جوری شده و ما بی خبر بودیم! هفته قبل هم تماس گرفته بودند و گویا ما ساعت مچی برنده شده بودیم!!!!!

این دوست ما هم هفته قبلش ساعت مچی برده بوده؛ و چه بردنی!!!!!!!!:))

کسی هست که سونو لومینسانس کار کرده باشه؟

می شه گفت سونولومینسانس، یه جور کره گرفتن از آب ه!

با این روش، می شه بدون این که حرارت و یا واسطی در کار باشه ، درون آب یک حفره نورانی ایجاد کرد؛ البته نه تنها آب خالص، که مثلاً یک نمونه اش آب همراه با گاز آرگون ه.

 

یک روز خوب خدا

امروز با شری بعد از انجام یه سری از کارها مون، خیلی خوش و خندان و امیدوار، رفتیم دانشکده قبلی مون، به خیال این که قراره  سر کلاس الکترودینامیک استاد جونمون بشینیم. هر چی لیست کلاس ها رو نگاه کردیم خبری از اسم  استادمون نبود. شوکه شده بودیم. پرس و جو کردیم و دیدیم که بله، باز هم موضوع بر سر حسد ورزی اساتید رده بالاتر بوده که باز هم با مشاهده استقبال دانشجویان از کلاس این استاد، کلاس را برای خودشان باز کرده اند و جالب این بود که حتی به استاد اطلاع هم نداده بودند که این کلاس رو برای خودشون برداشته اند تا استاد این همه راه رو نیاید دانشگاه و بعدش ببینه که کلاسش منحل شده!

بعدش رفتیم نصیر و اتفاقاً استاد هم دانشگاه بود. دیدارهامون همیشه خیلی جالب از آب در می آید.حدود 3 ساعتی برامون صحبت کرد؛ از تعریف خواب های استاد و من و شری و بحث در مورد الیاس سریال اغما گرفته، تا توضیح دادن موضوع پروژه اش و به ثمر نشستن و مورد استقبال قرار گرفتنش از سوی بلاد کفر(!) و عدم حمایت دولت برای به ثمر نشستن پروژه ویروس HIV؛ که بالاخره طرح لو رفت و الان توسط یک گروه یهودی در حال اجرا شدن است! حالا دیگه مجبور اند برای طرح بعدی دانشجو شون رو بفرستند کانادا تا از طریق حمایت آنها پروژه بعدی را اجرا کنند!

از 5 سال پیش که با استادم آشنا شدم تا به حال تک تک حرف هایش توی ذهنم نقش بسته. خیلی از چیز هایی که امروز بهش معتقدم و یقین دارم را از این استاد دارم. اگر سنش اجازه می داد می گفتم که او برامون یک پدر مهربان است؛ عزیز و دوست داشتنی. تا وقتی با اون صدا و لحن زیبا و روحیه شاد و بذله گویش نگفته بود «عباس»، چندان به حضرت ابوالفضل اعتقاد نداشتم. وقتی می گفت «عبّاس»، تمام وجودم می لرزید؛ با تمام وجودش و با یقینش می گفت «عبّاس»، می گفت «حسین»!

2 سال بود که به وجود و ظهور امام زمان شک داشتم و تقریباً چند ماهی می شد که اعتقادم را به طور کامل از دست داده بودم. چند وقت با خدا درگیر بودم، این که اگر منجی وجود دارد، پس کو؟ کجا ست نشانه؟ به ظهور کسی معتقد باشم که هیچ لزومی به آمدنش نیست؟

 باور نکردنی بود، امروز استاد عزیزم به طور باور نکردنی از امام زمان گفت و این که چه طور تازه بهش معتقد شده. انگار او فرشته ما ست. حرف هاش خیلی به دلم نشست. دلیلی بود برای این که به این مسئله باز هم فکر کنم؛ یک نشانه!

وقت خداحافظی گفت: شما فرشته اید، حواستون خیلی جمع باشه، نگذارید هیچ کسی بال تون را بچینه!

عزیزه، دوست داشتنی ه، بهترین هدیه خداست، بهتری استاد دنیا ست و زیباترین صدای دنیا رو داره، شاد ترین موجود آفرینش ه، خیلی دوستش دارم:)

دوباره، شروع:)

 

بالاخره بعد از چند روز برگشتم خونه:)

مسیر دیگری از زندگیم شروع شده؛ مسیری از پایتخت به کویر و بالعکس.

کلاس هام شروع شد و خوشبختانه دوستان خیلی خوبی پیدا کردم. تا جایی که یادم می آید هیچ وقت دوست یابی ها به این ترتیب نبود که از همان روز اوّل همه بچّه ها تا این حد با هم صمیمی شوند(خدا را هزار مرتبه شکر). جالب این که سر کلاس بودم که یکی از همکلاسی های دوره کارشناسی م وارد کلاس شد. از دیدن هم کلّی ذوق کردیم:)

در ضمن، اشتراک ام رو هم گرفته ام و از هفته آینده از کویر هم کانکت می شم!