تو آن کسی که گدای سمج خسته ات نمیکند

تو به كسي كه چيزي نخواسته

به كسي كه انكارت ميكند

 لطف مي باري.

چطور مي شود كسي را كه از تو مي خواهد

كسي كه يقين دارد آفرينش و تدبير دست توست

از لطفت محروم كني؟

بنده تو ايستاده در آستانه درت

فقرش روبروي نگاه توست

با دعايش حلقه درت را مي كوبد.

پس اي بزرگوار

روي از او برنگردان

و هر چه مي گويد قبول كن.

تو را با اين دعا صدا كردم

و با شناختي كه از مهرباني تو دارم

اميدوارم مرا پس نزني.

تو آن بزرگواري كه گداي سمج خسته ات نمي كند

و به گدا هر چه ببخشي از خودت چيزي كم نميشود.

تو آنطوري كه خودت مي گويي.

بالاتر از هر چه ما بگوييم.


غم پنهان يك دوست

چندين سال بود كه با هم دوست بويم. اكثر اوقات هم با هم بوديم . از جزئي ترين مسائل زندگيش با من حرف مي زد و مشورت مي خواست. دختري پر شور و هيجان كه هر كسي مي بيندش حتي نمي تونه تصور كنه كه او هم غمي تو دلش داره، او هم مشكلاتي داره؛ اما دم نميزنه. اما از بزرگترين غم وجودش هيچي بهم نگفته بود. من مي دونستم و او هم مي دونست كه من مي دونم؛ نه من راضي بودم در مورد اين غم با او حرفي بزنم و نه او حرفي ميزد. گفت كه نامزدش او رو از روح پدرش خواستگاري كرده!

 مجلس سالگرد مادر بزرگش بود كه همه چيز علني شد. وارد منزلشون كه شدم شروع كرد به معرفي دوستان و اقوامشون. اولين نفري كه براي خوش امد جلو اومد و معرفي شد خواهر جديدش بود! به همين راحتي! لبخندي زدم و باز هم بدون اينكه سوالي بپرسم ازش دور شدم. حين مراسم باز هم يادآوري كرد كه مادرش با پدر اين دختر ازدواج كرده. گفت كه پدرش 12 سال پيش فوت شده و حالا حق مادرش بوده كه با اين آقاي محترم ازدواج كنه.

برام عجيب بود كه دوستم در اين مورد كه دوست نداشت هيچ كسي از آن مطلع بشه داره خيلي واضح با من صحبت ميكنه. آن شب چند باري به اتاقش پناه بردم كه گريه كنم؛ زار بزنم براي دوستي كه همه چيز رو تو دلش پنهون كرده بود و ديگران فقط شاهد شيطنت ها و شادي هايش بودند.

امروز با من تماس گرفت و گفت فردا سالگرد فوت پدرشه. خوشحالم كه امسال راحت مي تونه از غم پنهونش بگه. خوشحالم:)

يادم مي آید يه جايي خوانده بودم : دوست خوب تو كسي است كه سال هاي سال ساكت كنارش بنشيني و وقتي خواستي از او جدا بشي و بري، احساس كني بهترين گفتگوي عمرت رو با او داشتي.

مرگ/مرگ يك وبلاگ

بعضي وقت ها فضاي وبلاگستان خيلي غم انگيز مي شه. گاهي اوقات اخبار فوت انسان هاي بسيار دوست داشتني رو ميشنويم و حتي گاهي خبر فوت خود وبلاگ نويس رو. چه قدر ديدن كامنت هاي انساني كه فوت كرده، پس از مرگش دردناكه! ديروز كامنت هايش رو مي خووندم و اشك مي ريختم!

وقتي صفحه اي رو باز مي كنم و پيام وبلاگ مورد نظر يافت نشد، ظاهر ميشه، خيلي غمگين ميشم. آخه چرا؟ دوست جون چرا اون نوشته هاي قشنگت رو حذف كردي؟ چطور دلت اومد؟!

چطور مي شه سال ها خاطره رو به راحتي پاك كرد؟ چه چيز مي تونه باعث بشه كسي وبلاگش رو كه اين همه براش عزيزه، حذف كنه؟! با خودم فكر مي كنم آيا من هم يه روزي همچنين كاري رو مي كنم؟ يعني من هم دلم مياد؟ يعني همه وبلاگ ها بايد يه روزي بميرن؟!

 

 

سلامی از کاشان:)

دوشنبه صبح کنفرانس سالانه فیزیک ایران افتتاح شد و روز اختتامیه پنج شنبه صبح است. به همین خاطر چند روزی کاشان هستم.  امروز به خانه های تاریخی کاشان هم سری زدیم. خیلییییی عالی بود!