امان...

ما که برای دوستان عزیزمان، جان مان رو هم فدا می کنیم. اما اگه این درس مان رو بیفتیم، سر از بدن این سعیده جان مون خواهیم کند.

امروز ما رو درگیر کار های پروژه ش واین ساختمان کرد!

دفعه قبل هم که با هم، موزه هنر های معاصر رو به هم ریخته بودیم!:))

بعدی رو خدا به خیر بگذراند!

ساختمان چوبی در حال ساخت

دنیای ِ زیبای ِ خود-خواسته، خود-ساخته!

من و شری تصمیم گرفتیم یک روز رو به شیوه ای جدید سپری کنیم. خواستیم تئوری من رو اثبات کنیم. به این ترتیب که در طول مسیر پیاده روی مان، در ظاهر فردی که از مقابل می آمد دنبال یک نقطه مثبت می گشتیم و شروع می کردیم به تحسین کردن اش (فقط باید سعی می کردیم که جملات تحسین آمیز رو به آرامی زمزمه می کردیم که طرف متوجه نشود:)) ).

به به! چه پیر مرد باشخصیتی! چه موهای جو گندمی زیبایی داره. پیر مردی با یک دنیا تجربه!

به به!چه دختر خوش تیپی! چه موهای خوش رنگی! چه قدر خوب ه که با این ظاهرت دل ما رو شاد و روحیه مان رو تقویت می کنی! جیگرتووووووووو!

به به! چه پسر رعنا و زیبایی! خدا واسه خانواده ات حفظ ت کنه.

به به! چه دختر محجبه و ساده ای!

و ...

و چه قدر روز مان به خوشی و شادی و پرانرژی  گذشت.

 تو این اوضاع به هم ریخته وغم انگیز مان، لااقل باید بهانه ای برای شاد بودن و بی خیالی پیدا کنیم. اصولاً آدمی در حالت «توهّم» می تواند کلّی از زندگی لذّت ببرد!

حالا دیگه ایمان دارم که خودمان هستیم که دنیا مان رو، با انرژی که از خودمان ساطع می کنیم، می سازیم:)

 

 

پایتخت اسپانیا؟ رئال مادرید!

بچه بودی پایتخت ها رو بهتر بلد بودی!

؟

پسر کوچولوی بالای پل عابر پیاده ایران زمین.

 از دیدن جثه کوچولو ش تو این سرما زجر می کشم. گناهش چیه؟!

رفتگر محله ساعت ۵ صبح که اکثر مردم خواب هستند کارش رو تو اون سرما شروع کرده. دلم براش می سوزه. گناهش چی بوده؟!

آیا همه چیز عادلانه تقسیم شده؟ این جبر نیست؟ آیا اون پسر کوچولو بیشتر از بچه های دیگه تو زندگیش زحمت نمی کشه؟ رفتگر ه چی؟!

سکوت؟ آرام ِ نا آرام؟!

دوست ِ عزیز من،

تو این چند روز که شادی و غم، هر دو همراهم بود، تنها کاری که می توانستم بکنم، شادی و پایکوبی و نا آرامی(!) بود، به جای خود و غم و سکوت و تفکّر و آرامش، به جای خود.

عزیز ِ من، عقیده دارم که حق ندارم دیگران رو در غم های خودم شریک کنم، غم من، فقط به من تعلق دارد و نه به هیچ کس دیگر؛ اینجا ست که سکوت می کنم و آرام بودن، حق من است. من اگر سکوت می کنم، به پای هیچ چیز دیگر نگذار. سکوت می کنم؛ مرموز نیستم!

همیشه نباید آرام بود. وقتی جسورانه و بی پروا صحبت می کنم، نتیجه این می شود که فلان استاد، به طور باور نکردنی، انگشت اشاره را به سمت من هدف می گیرد و می گوید:« من از همون اوّل می خواستم بگم تو همون کسی هستی که به درد این پروژه می خوره!» ؛ که اتفاقاً قبل تر هم این اتفاق افتاد. یادته؟

عزیز ِ من، حق، گرفتنی ست، نه، دادنی! سکوت و آرام بودن، همیشه به نفع ما نیست. خیلی وقت ها باید محکم بود و حرف زد، چیزی که دیگران، شاید، اسمش رو بگذارند«ناآرامی»!

وقتی صلاح مان رو از خدا می خواهیم، مطمئن م که هر اتفاقی که می افتد، به صلاح ما ست:)

 

 

بی ماری؛ با ماری

به دلیل تناقضات آشکار در مورد معنی واژه « مار» - که به معنی «سلامتی» ست و یا «مرگ» - این پست به حالت تعلیق در می آید!

چه طور می شه گربه رو درمان کرد؟!

از حدود دو ماه پیش، گربه ملوسی که ساکن حیاط خانه ما ست، یکی از پا ها ش قطع شده و همچنان گاهی خون ریزی  دارد:(

گربه، اهلی نیست و تا ما رو می بیند پا به فرار می گذارد. امروز آنقدر گرسنه بود که وقتی براش غذا بردم، سریع آمد طرفم و غذا رو به دندان گرفت و برد. باهاش حرف می زدم، خودش رو لوس می کرد و اولین بار بود که برا م میومیو می کرد(دل آدم کباب می شود وقتی این گربه ملوس رو می بیند!) . برای جلوگیری از عفونت، غذایش را آغشته به کمی آنتی بیوتیک  می کنم(اگه پودر رو با ماست قاطی کنم مطمئن می شم که همه رو خورد ه!).

حالا نمی دانم این آنتی بیوتیک ها روی گربه هم اثر دارد یا نه!

 

از غرایب!

- دوستت دارم، چون هیچ وقت برام تکراری نمیشی!

- بیچاره، ثبات شخصیتی ندارم! به عدم قطعیت رسیدم؛

 دارم روح مرحوم هایزنبرگ رو شاد می کنم!:))

فیزیکی ها، برقی ها، کمک!

خواب را از من ربوده است این ماجرای گوشه و لبه!

یک روز استدلالی داریم و جواب می گیریم، فردا دوباره نقض ش می کنیم:(

از لحاظ ریاضی و روابط کاملا واضح است؛ اما نمی توانم تجسم و توجیه فیزیکی کنم که چرا درگوشه های نوک تیز رسانا، تجمع بار(و نهایتاً تخلیه بار) را داریم، ولی درلبه های رسانا(نقاط گود) تجمع بار کم می شود و بار ها از هم فاصله می گیرند؟!

 

پی نوشت: عاقبت جوینده یابنده است:)