من دگر خوابم می آید، خسته ام!
آه، باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو حق داری
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی میگوید: اما باید زیست.
باید زیست!
گاهی اندیشم که شاید سنگ حق دارد؟
باز می گویم: نه! بی شک آتش و باران.
من دگر خوابم می آید، خسته ام، پیرم
آه! کی این خفته یاران را توانم دید، بیداران؟
با دم نمناک سردت، ای نسیم صبح بیداری!
چشم مستان مرا بیدار کن، رفتند هشیاران.
