دیروز با دوستم به دیدن استاد جانمان رفتیم. این هم از همان دیدار هایی بود که تبدیل به خاطره ای ابدی می شود.
ماجرا از اینجا شروع می شود:
بنده دسته گلی خریدم و به همراه دوست جونم به دیدن استاد جان رفتیم. رفته بودیم روی پله های زندان نصیر(!) منتظر نشسته بودیم که استاد بیاید. تا اینکه به همراه استاد دیگری آمدند. کمی منتظر ماندیم که آن دیگری که نمی شناختیمش برود. بعد از کمی انتظار دیدیم هر دو از اتاق بیرون آمدند و استاد جان داشت در اتاقش را قفل می کرد که بروند. آن لحظه هول شدیم و سریع رفتیم جلو و روز معلم رو تبریک گفتیم و همین که خواستم گل رو تقدیم کنم استاد سریع به طرف در اتاق روبروییش رفت و گفت: ممنون. ولی این گل رو بدید به استاد فلانی! در رو باز کرد و منی رو که شوکه شده بودم به سمت اتاق این استاد راهنمایی کرد. دوست جونم هم که تکیه داد به دیوار و با چشمانی گرد شده نظاره گر ماجرا بود! استاد جان در رو باز کرد و خودش کنار در ایستاد و من رو به داخل راهنمایی کرد و گفت دکتر... این گل از طرف بچه های گروه فیزیک ه! (از طرفی من اصلاً این دکتر جوان رو نمیشناختم و مانده بودم خدایا ایشون که روبروم ه دانشجوست یا استاد!)تو اون لحظه می خواستم زمین دهان باز کنه و من رو ببلعه. داشتم از شدت عصبانیت منفجر می شدم اما به طور باور نکردنی خودم رو کنترل کردم و با استاد همراهی کردم که : بله بفرمایید؛ این از طرف بچه های گروه فیزیک ه! دکتر ... مات و مبهوت نگاه کرد و گل رو گرفت و تشکر کرد و به استاد جون گفت: ماجرا چیه؟ ایشون هم هی تکرار می کرد هیچی! بچه های گروه فیزیک براتون گل آورده ند! من هم که هول شده بودم ـ با لبخند و آرامش تصنعی ـ گفتم این برای روزه معلم ه (دقت داشته باشید که به مناسبت روز معلم نه! برای روز معلم!:)))) ) استاد جان هم خندید و گفت: خب معلومه دیگه برای روز مادر که نیست
.
وقتی داشتم از اتاق بیرون می رفتم دکتر... گفت: خانوم این همکار من خیلی با من شوخی می کنه من بهش شک دارم. بگو قضیه چیه! رو به استاد جونی هم گفت: دکتر من این خانوم رو تا حالا تو عمرم ندیده بودم چطور می گی از بچه ها ی منه؟
من هم کم نیاوردم(!) و گفتم انشاءالله از این به بعد با هم آشنا می شیم!
از اتاق که بیرون آمدم پاهام سست شده بود. با دوستم کمی روی پله ها نشستیم و تا چند دقیقه مات و مبهوت همدیگر رو نگاه می کردیم درحالیکه داشتیم می زدیم زیر گریه! گفتم این هم به جمع اساتید ... پیوست (آخه این چند وقت مدام داریم از طرف اساتید - با رفتار هایی در حد بچه های دبستانی- سورپریز می شیم!)
به حیاط دانشگاه که رسیدیم دیدم استاد جان ایستاده بالای پله های آن طرف و منتظر ه. چشمم که بهش افتاد اشاره کرد که بیایید پیش من. به دوستم گفتم استاد داره به ما اشاره می کنه. چند لحظه بمونیم اینجا ببینیم چه کار داره. تا اینکه آمد به طرفمون و گفت چند لحظه صبر می کنید؟ ناهار خوردید؟ ما هم سرمون رو انداختیم پایین و از هر چند سوالی که می پرسه یکیش رو جواب میدیم! با کلی خواهش و این حرف ها کلید اتاقش رو داد و از ما خواست آنجا منتظرش بمانیم . خودش هم برای صرف ناهار رفت.
حالا ببینید ماجرا از چه قرار بوده:
استاد جان وقتی من رو می بینه همراه با یه سری از دانشجوهاش فکر می کنه من هم جزو این دانشجو هاش بوده ام و قصد داشته ام این گل رو تقدیم کنم به دکتر... و وقتی ایشون از اتاقش خارج شده مجبور شدم به ایشون تقدیمش کنم .به قول استاد تا حالا این قدر هم عکس العمل شدید نشان نداده بوده ها! ولی این بار به سرعت عکس العمل نشان می ده و بقیه ماجرا.
من و دوستم رو که با هم می بینه بعد از کلی فکر تازه توی پله ها یادش میاد که ای بابا اینها کی هستند!
دکتر ... رو هم مجبور کرده بود که تا ما آنجا هستیم گل رو براش بیاره!
پی نوشت: دارم کم کم قوائد ویرایش رو یاد می گیرم ها! اما نمی دونم چرا هیچ خوشم نمیاد که اینجا متن ویرایش شده بذارم! نقطه گذاری و ... رو هم فعلاً بی خیال!
این ها رو گفتم که اساتید فکر نکنن شاگردشون بی سواته ها!