گاهي اوقات زندگي سخت ميشه و گاهي آسان. يك دوره غمگينم و دوره اي شاد. اين روز ها از اون روز هاست كه خسته ام؛ نه به خاطر سختي ها و رنج ها و ... . مشكل اينجاست كه درست نميدونم به خاطر چي غمگينم و مضطرب. تها چيزي كه مي دونم اينه كه كم طاقت شده ام، ديگه اون مريم صبور هميشگي نيستم. كي فكرش رو مي كرد من اينقدر تغيير كنم؟ هنوز خودم هم باورم نميشه!
وقتي دچارش ميشي، راه درماني براش پيدا نميشه. لبخند مضحك و خنده تصنعي، فقط و فقط جزئي از يه نقاب مسخره است كه تو اين برهه به چهره مي زنم. زندگي ام شده مجموعه اي از دويدن ها و تلاش ها و تشويش ها كه اتفاقاً راه به جايي هم نبرده ام!
من هنوز درگير اين هستم كه راز آفرينش چيه؟ چرا اين راه لعنتي كه توش افتادم، تمام شدني نيست؟ تا كي مي خوام همينطور مبهوت برم جلو؟ اصلا تا كجا مي خوام پيش برم؟ كي مي خوام نتيجه بگيرم؟ چرا...؟! كي...؟!
كجا....؟!
راز- انرژي جذب - دنيايي كه به كام ماست – غول چراغ جادو – سفارش – درخواست و ... ؟!
پي نوشت: ترم جديد از هفته آينده شروع ميشه. اين ترم بايد مدت بيشتري از خانواده دور باشم. پارسال خيلي خوش خوشانم بود كه فقط يه شب دور از خانه بودم. دو ترم آينده بايد تمام توانم رو به كار ببرم تا پروژه ام به ثمر برسه؛ نميتونم چند ماه بيشتر دوري از خانه و بلاتكليفي رو تحمل كنم.