تا توانی دلی بدست آور! یعنی شدنیه؟!

پسرک سرباز روی برجک دیدبانی مشغول دید زدن بود. میشه گفت مشغول دید زدن "هیچ" بود. انگاری بعد از مدت ها یه دخترک دیده بود که غرق در افکار خودش توی یه روز داغ داشت قدم میزد؛ کنار خیابانی که قطعاً جای قدم زدن نیست! پسرک یه آدم دیده بود؛ سوت می زد و سوت می زد و سوت. دخترک هوس کرد برگرده و دستی تکون بده بلکه از این پایین مایین ها جوونک رو شاد کنه و...

یادش به خیر

بچه دبیرستانی که بودیم، وقتی ظهر ها داشتیم از مدرسه به خونه بر می گشتیم، همه جمع می شدیم پشت یه شیشه اتوبوس(سرویس مدرسه) و برای سرباز های تو برجک دیدبانی و برای عابرینی که تو حال خودشون بودن، برای پسرک هایی که سر کوچه هاشون جمع می شدن، زبون درازی می کردیم! چه کیفی داشت وقتی عکس العمل مردم رو می دیدم؛چه کیفی داشت وقتی دل سرباز بالای برجک دیدبانی رو بدست می آوردیم. چه کیفی داشت وقتی آدم هایی که هیچ همدیگر رو نمی شناختیم برای یه ثانیه زبون درازی کردن، راس ساعت، هر روز میومدن سر خیابون هاشون!

جای پای دوست

" ابرها رفتند.

یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.

دشمنان من کجا هستند؟

فکر می کردم:

در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.

 

دوستان من کجا هستند؟"

 

رخت باید بربست از این دنیای پوشالی پر تزویر!

دلم تنگ است.

.................................................................

خسته شده ام از این دنیای پر رنگ و ریای اینترنت. دلگیرم از رفیق های نارفیق؛ از دشمن های دشمن کش!

کم کم باید رفت. گیریم از دنیای واقعی نشه رفت، از اینجا که میشه!

 

سرود آنکه برفت و آن کس که به جای ماند!

اینک

دو تنیم ما

هر دو سخت

کوفته

چرا که سراسر این ناهمواره را

به پای

در نوشته ایم

خود در شبی این گونه

بیگانه با سحر

که در این ساحل پرت

همه چیزی

با آفتاب بلند

عصیان کرده است.

باری

و از پایان این سفر ما را

هم از نخست خبر بود.

و این باخبری را معنا پذیرفتن است؛

که دانسته ایم و گردن نهاده ایم.

و به سربلندی اگر چند

در نبردی این گونه موهن و نابشایست

به استقامت

پای فشرده ایم

چونان باروی بلند دژی در محاصره

که به پایداری

پای می فشارد،

دیگر اکنون ما را تاب تحمل خویشتن نیست.

قلمرو سر افرازی ما

هم در این ساحل ویران بود.

دریغا

که توان و زمان ما

در جنگی چنین ذلت خیز به سر آمد.

و اکنون از آنکه چون روسپیان با تن خویش همبستر شویم

نفرت می کنیم و دلازردگی می کشیم.

در این ویرانه ی ظلمت

دیگر تاب بازماندن نیست.

زورقبان دیگر باره گفت:

" تنها یکی،

 آن که خسته تر است.

 دستور چنین است!"

* شاملو