تحقیقی که هیچ مطلب و کتابی برایش پیدا نمی کنم کلافه ام می کند. کتابخانه ملی آخرین جایی است که شاید بتوانم کتابها را پیدا کنم.می روم به کتابخانه و از آقایی کمک می گیرم.هنگام شروع جستجو مرد جوانی از راه می رسد و تقاضا می کند اجازه دهند که او کمکم کند و شروع می کند.روبروی کامپیوتر می نشیند و اصرار می کند خودش کتابها را جستجو کند. می گوید:من نام مؤلف را وارد می کنم، اگر نام کتاب مورد نظرت پیدا شد سریع به من بگو. تند تند با کلید جهت نما لیست کتاب ها را رد می کندو دوباره تذکر می دهد:"هر وقت کتابی که می خوای پیدا شد زود به من بگو،باشه؟" تعجب می کنم.
مرد اول دوباره می آد پیش ما و می پرسه آقای روحانی نمی خواهید کمکتان کنم؟ باز هم از این همه توجه ،تعجب می کنم.
معمولاً عادت ندارم توی صورت آدم ها خیره بشم، این بار کمی صورتم را بر می گردانم به سوی او. باور کردنی نیست،اشک توی چشام جمع میشه. دو تا چشم آبی می بینم که سویی ندارد، مرد جوانی با مو های بور و چشمان آبی ِ بی حرکت! مرد نابینا!
باور کردنی نبود، آقای روحان بدون عصای سفید، با اعتماد به نفس عالی، جوری که تا وقتی توی صورتش نگاه نکرده بودم متوجه نابینا بودنش نشده بودم؛ قدم می زد، پای کامپیوتر می نشست و اصرار می کرد که کمک کند!
چند مرتبه به کتابخانه رفتم تا تحقیقم تکمیل شود چون اجازه بیرون بردن کتاب ها را نمی دادند.
هر بار به محض ورود، چشم بر می گرداندم تا پیدایش کنم،خیره،نگاهش کنم.
بار دوم که به آنجا رفتم جلوی در ورودی (جایی که کیف و وسایل را باید توی کمد می گذاشتیم) دوباره دیدمش. داشت از داخل محوطه به سمت این اطاق می آمد؛ نگاهش می کردم، از در وارد شد و با لحنی معصومانه کمک خواست از آقا و خانمی که مسئول این ورودی بودند. گویا محل آب سرد کن داخل محوطه را عوض کرده بودند و او یک ربع بوده که محوطه را می گشته تا مخزن آب را پیدا کند؛ فقط آدرس جدید را بهش دادند، حتی به خودشان زحمت ندادند که به دنبالش بروند، به کمک اویی که خود به دیگران کمک می کند. بعد از رفتنش اون آقا و خانم شروع کردند به خندیدن و با لحن ابلهانه ای می گفتند که ای وای هنوز داره می گرده، یک ربعه که داره دنبال آب می گرده!
حالم بد شد،دلم گرفت، هنوز دلم گرفته!
دنبالش رفتم دیدم خودش آبخوری را پیدا کرده، خودش تنها!
روز دیگه خواستم باهاش صحبت کنم، اما نشد. نخواستم گفتگوی صمیمانه اش را با دختری که مقابلش نشسته بود بر هم بزنم.
سه ساله که ندیدمش، دلم برایش تنگ شده؛ خیلی! گاه وقت ها دلم خیلی برایش تنگ می شود و چه قدر جالبه که برای کسی که تو زندگیت فقط چند بار دیدیش ، کسی که نمیشناسیش، دلت تنگ میشه. صورت قشنگش، چشمای آبی قشنگش هنوز توی ذهنمه. کاش میشد یه بار دیگه نگاهش کنم!