سفر افتخار آمیز «پروفسور هاو کینگ» در تیر ماه سال جاری به ایران:دی

از وقتی خبر سفر ِ پروفسور«استفان هاوکینگ» به ایران رو شنیدم، دارم ذوق مرگ میشم.

پروفسور هاوکینگ، صاحب کرسی لوکاس می باشد که پیش از این دو دانشمند بزرگ فیزیک، نیوتن( بنیان گذار مکانیک کلاسیک) و دیراک( که فیزیک کوانتومی امروزه حاصل زحمات وی و نماد گذاری هایش است) صاحب آن بوده اند.

این دانشمند برجسته، سال های سال است که دچار بیماری علاج ناپذیر als است و هم اکنون با جسمی کاملاً فلج بر روی صندلی چرخ دار می نشیند و آدمی را به تعجب وا می دارد.

گاهی اوقات که درباره او چیزی می شنوم و یا وقتی مشکلات زندگی طاقت فرسا می شود به یاد او می افتم؛ کسی که با وجود جسم نا توانش چندین دکترای افتخاری کسب کرده. با خودم فکر می کنم اگه اینها انسانند، پس من چی هستم؟!

چشمانش...

تحقیقی که هیچ مطلب و کتابی برایش پیدا نمی کنم کلافه ام می کند. کتابخانه ملی آخرین جایی است که شاید بتوانم کتابها را پیدا کنم.می روم به کتابخانه و از آقایی کمک می گیرم.هنگام شروع جستجو مرد جوانی از راه می رسد و تقاضا می کند اجازه دهند که او کمکم کند و شروع می کند.روبروی کامپیوتر می نشیند و اصرار می کند خودش کتابها را جستجو کند. می گوید:من نام مؤلف را وارد می کنم، اگر نام کتاب مورد نظرت پیدا شد سریع به من بگو. تند تند با کلید جهت نما لیست کتاب ها را رد می کندو دوباره تذکر می دهد:"هر وقت کتابی که می خوای پیدا شد زود به من بگو،باشه؟" تعجب می کنم.

مرد اول دوباره می آد پیش ما و می پرسه آقای روحانی نمی خواهید کمکتان کنم؟ باز هم از این همه توجه ،تعجب می کنم.

معمولاً عادت ندارم توی صورت آدم ها خیره بشم، این بار کمی صورتم را بر می گردانم به سوی او. باور کردنی نیست،اشک توی چشام جمع میشه. دو تا چشم آبی می بینم که سویی ندارد، مرد جوانی با مو های بور و چشمان آبی ِ بی حرکت! مرد نابینا!

باور کردنی نبود، آقای روحان بدون عصای سفید، با اعتماد به نفس عالی، جوری که تا وقتی توی صورتش نگاه نکرده بودم متوجه نابینا بودنش نشده بودم؛ قدم می زد، پای کامپیوتر می نشست و اصرار می کرد که کمک کند!

چند مرتبه به کتابخانه رفتم تا تحقیقم تکمیل شود چون اجازه بیرون بردن کتاب ها را نمی دادند.

هر بار به محض ورود، چشم بر می گرداندم تا پیدایش کنم،خیره،نگاهش کنم.

بار دوم که به آنجا رفتم جلوی در ورودی (جایی که کیف و وسایل را باید توی کمد می گذاشتیم) دوباره دیدمش. داشت از داخل محوطه به سمت این اطاق می آمد؛ نگاهش می کردم، از در وارد شد و با لحنی معصومانه کمک خواست از آقا و خانمی که مسئول این ورودی بودند. گویا محل آب سرد کن داخل محوطه را عوض کرده بودند و او یک ربع بوده که محوطه را می گشته تا مخزن آب را پیدا کند؛ فقط آدرس جدید را بهش دادند، حتی به خودشان زحمت ندادند که به دنبالش بروند، به کمک اویی که خود به دیگران کمک می کند. بعد از رفتنش اون آقا و خانم شروع کردند به خندیدن و با لحن ابلهانه ای می گفتند که ای وای هنوز داره می گرده، یک ربعه که داره دنبال آب می گرده!

حالم بد شد،دلم گرفت، هنوز دلم گرفته!

دنبالش رفتم دیدم خودش آبخوری را پیدا کرده، خودش تنها!

روز دیگه خواستم باهاش صحبت کنم، اما نشد. نخواستم گفتگوی صمیمانه اش را با دختری که مقابلش نشسته بود بر هم بزنم.

سه ساله که ندیدمش، دلم برایش تنگ شده؛ خیلی! گاه وقت ها دلم خیلی برایش تنگ می شود و چه قدر جالبه که برای کسی که تو زندگیت فقط چند بار دیدیش ، کسی که نمیشناسیش، دلت تنگ میشه. صورت قشنگش، چشمای آبی قشنگش هنوز توی ذهنمه. کاش میشد یه بار دیگه نگاهش کنم!

سریال دوست داشتنی و فیزیک!

امروز سریالی دیدم به اسم «راه بی پایان ».اول اینکه از تیتراژش خوشم اومد؛ تصویری از چند آونگ(پاندول)،که یکی از مسائل زیبای فیزیک،در زمینه یِ برخوردِ یک بعدی بود.چه حس خوبی داشتم وقتی می دیدم فیزیک رو تحویل گرفته اند و از این موضوع به عنوان تیتراژ ِ یه فیلم استفاده کرده اند.       

 و دوم:پخش موزیکی از «جیپسی کینگ» که من همیشه عاشقش بوده ام و حس خیلی خوبی بهم می ده.

 و سوم اینکه:بازیگر نقش اوّل سریال،فارق التحصیل رشته پلیمره؛و این داغ دل من رو تازه می کنه، چون یه زمانی من عاشق این رشته بودم و آرزو داشتم یه شیمیدان بشم،که نشدم. (حقیقتاً شیمی ِمن حرف نداشت و همه فکر می کردند من مهندس شیمی خواهم شد!).

 

 

ضمیمه:خوبه یکم جو رو فیزیکی کنم. ما چند تا آونگ داریم(هر کدام تشکیل شده از: یک گوی که توسط نخی که از مرکزش عبور داده شده به سقفی متصل است). در اینجا همه یِ آونگ های ما جرم های مساوی دارند(یعنی به اصطلاح غلط روزمره مان،وزن های یکسان دارند!).

وقتی اولین آونگ رو کمی بالا کشیده و رها کنیم،پس از برخورد به اولین آونگِ پس از خودش،کاملاً از حرکت می ایسته و انرژی و تکانه یِ خودش رو به آونگ بعدی انتقال میده و آونگ بعدی هم به همین ترتیب،تکانه ای رو که گرفته پس از یک جنبش کوچک، به آونگ مجاورش میده و به همین ترتیب تا آونگ آخر.حالا از نقطه یِ انتهایی،ماجرا دوباره تکرار میشه تا میرایی اتفاق بیفته(انرژی تموم بشه و همه از حرکت بایستند).این مورد از این جهت جالبه که به دلیل هم جرم بودن آونگ ها،هر کدام بعد از برخورد می ایستند! 

 

تولد دوباره

به کرم سبز بیندیش. بیشتر زندگی اش را روی زمین می گذراند،به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است.

می اندیشد:من منفورترین موجوداتم؛زشت،کریه و محکوم به خزیدن بر روی زمین.

اما یک روز مادر طبیعت از کرم میخواهد پیله ای بتند.کرم یکه می خورد...پیش از آن هرگز پیله نساخته.گمان می کند باید گور خود را بسازد، و آماده مرگ می شود.هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناخشنود است،به خدا شکوه می برد:خدایا،درست زمانی که سرانجام به همه چیز عادت کردم،اندک چیزی را هم که دارم اژ من می گیری.خود را نومیدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند.

چند روز بعد، در می یابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده.می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسینش کنند.از معنای زندگی و برنامه های خدا شگفت زده است.

*******او را گریزی نیست از تولد از درون خویش.

این روز ها خیلی از فیزیک دور شدم و این خوشایندم نیست!):

دیدار در مجموعه ی سعد آباد

 

 دیروز به همراه جمعی از دوستان به مجموعه سعد آباد رفتیم.هر بار به اونجا که میریم خیلی خوش میگذره؛دیروز هم خیلی خوش گذشت.هم آب و هوایی عوض کردیم و هم فرصتی بود برای دیدار دوستانی که چند ماهی بود ندیده بودمشان. حین پیاده روی توی مجموعه،به خانواده ای اسکاتلندی بر خوردیم که یه عالمه بچه داشتند.از یکی از خانم ها در خواست کردیم که اجازه بده از دختر کوچولو های خوشگلش عکس بگیریم و همین زمینه ساز یه صحبت کوتاه شد.خانم با لبخندی مهربانانه بر لب،یکی یکی بچه هاشو (البه با ذکر سنشون ) به ما معرفی می کرد.یه دختر کوچولوی تُپل ِ مو بور سه ساله که عین عروسک بود،از ما خجالت می کشید و به محض اینکه دوربین رو میدید پشت خاله اش قایم می شد. خلاصه نیم وجبی نذاشت ازش عکس بگیریم که!وقت بازگشت هم که تصمیم گرفتیم پیاده تا تجریش بریم، اواسط راه بودیم که بارونی اومد که تو عمرم ندیده بودم!مثل موش آب کشیده شده بودیم و ملت سواره بهمون می خندیدند تا اینکه شیر مردی سوارمون کرد. تجریش هم بهزاد منتظرمون بود؛خدا خیرش بده،منو تا دمه خونه رسوند. دختر این خانوم

 

 

.

 

 

دختر کوچولو که داره میره پشت خاله اش قایم شه 

هر کجا قلبت باشد،گنجت همان جا خواهد بود.

از قوانين من

مغز كاهو هميشه نصيب افرادي ميشه كه در تهيه سالاد همكاري كرده باشند!

مانکن ها!

اين روزها وقت بيرون رفتنم كاري كه ميكنم اينست كه چند دقيقه اي جلوي آينه خود را برانداز كنم از ترس اينكه مبادا «مانكن» باشم!خاطره چند سال پيش زنده شد كه برام خيلي سنگين بود. گواهينامه رانندگي ام به مشكل برخورده بود،من با ظاهر ساده هميشه گي ام  كه حتي حراست دانشكده هم هيچ وقت از نوع پوششم ايراد نگرفته بود،به شهرك آزمايش رفتم و متاسفانه به دليل كوتاه بودن مانتوام مانع رفتنم به داخل شدند. ملاك حجاب كامل،تنها،پوشيدن مانتويي يك وجب پايين تر از زانو بود!چون وقتي يكي از اقوام،مانتويي كه آستينش تا بخشي،توري بود برايم آورد و البته يك وجب و اندي از مانتوي خودم بلند تر،مورد تاييد بود! اطرافيان يك ميني بوس دختر رو ديده بودند كه به خاطر «مانكن» بودن گرفته بودندشان و آنها مي خنديدند و اين ماجرا رو به مسخره گرفته بودند!

من با مبارزه با بد حجابي مواففقم ولي فكر مي كنم براي اين كار بايد تدبير ديگري انديشيد.

وقتي جهان از ريشه جهنم

 و آدم از عدم

و سعي از ريشه هاي ي‍أس مي آید

 وقتي كه يك تفاوت ساده در حرف 

كفتار را به كفتر تبديل مي كند

بايد به بي تفاوتي واژه ها

و واژه هاي بي طرفي مثل نان دل بست

نان را

از هر طرف بخواني نان است!

 قيصر امين پور

آرزوهای برباد رفته!

با كلي اميد و آرزو سال ها درس مي خوني و آخرش هيچ! من به همين راحتي به هيچ رسيدم،البته به راحتي هم كه نه؛ بايد سال ها زحمت كشيد تا به هيچ رسيد! بعد از كنكور ارشد و حدود يك ماه استراحت،به طور جدي دنبال كار گشتم ولي تلاش من و دوست عزيزم لنا هيچ فايده اي نداشت.البته بي فايده ي بي فايده هم كه نبود لا اقل نقشه تهران رو از بر شديم! بساط خنده و آسانسور بازي هم جور بود.تازه چادر سر كردن جلوي در...را هم ياد گرفتيم.

 نتيجه اخلاقي: ما بي چادر ها وقتي چادر سر مي كنيم دلقكي بيش نيستيم پس چنانچه شخصي محترمه لطف كند و به ما بياموزد،بسيار سپاسگزار مي شويم!

 

رقص

رقص پاي تركي...

آدم دلش ميخواد رقص تركي ياد بگيره!